{(آنگاه که اربابان عرصه را بر مردم روی زمین تنگ کردند؛بردگان سعادت از دست داده ی خود را در آسمانها جست و جو کردند.)} 
{گئورگ ویلهلم فردریش هگل}

 

او مذهبی نبود،اما نماز هایش را تا حد امکان میخواند و روزه هایش را تا حد توان میگرفت.

او مذهبی نبود،اما قران را ختم میکرد(بی آنکه معنی آن را بفهمد و یا لااقل تلاش کند که بفهمد).

او مذهبی نبود،اما به پیامبران و نوه ها و نتایجشان باوری شدید داشت و از کسانی که به آنها اعتقاد نداشتند بیزاری میجست.

او مذهبی نبود،لاک میزد و موهایش را بیرون میریخت و حسابی به خودش میرسید.

او مذهبی نبود،اما محرم و نامحرم را رعایت میکرد و انتطار داشت اطرافیانش هم همین کار را انجام دهند و در عین حال به آزادی انتخاب اعتقاد داشت.

او مذهبی نبود،دروغ میگفت و غیبت میکرد و رفتار ها و افکار دیگران را ریز به ریز و جزء به جزء تحلیل میکرد.

او مذهبی نبود،اما...

آدم بدی نیست،یکی از همین ادم های ساده ی اطرافیانتان است در همسایگیتان یا در محل کارتان یا گوشه به گوشه ی دیگر این شهر.

از ان ادم های که رفتارشان پر از تناقض است و اما در عین حال بسیار عادی چون تعدادشان زیاد است و هرکجا سربگردانی یکیشان را میبینی،

چیز هایی را میپرستد و بهشان اعتقاد دارد که نمیداند چیست و تلاشی برای دانستن هم نمیکند،کاری را میکند که نسل های قبل ترش نیز انجام میدادند،بیچارگانی به دام افتاده که نمیداند بهر چه امده اند در این دنیا و چه را میپرستند.

انسانی زاده شده از خاک و بارور ندانسته ها.

 

((نیلوفر نوشت))

 

 

 

 

گریه هاش رو تموم کرد

آروم ازش میپرسم خوب دوست داری بگی چی شده؟

صورتش رو پاک میکنه و با صدای گرفته میگه خیلی ناراحتم که 18 سال سن دارم اما نمیتونم پوشش دلخواه خودم رو داشته باشم

میخندم و میگم دختر خوب چندین میلیون زن پیر و جوون تو این کشور وضعشون همینه تو که تنها نفری نیستی که این شرایط رو داره

میگه نه منظورم این نیست منظورم تو خانواده س

چند روز پیش پسرخالم که خیلی از من بزرگتره اومده بود خونمون من آستین کوتاه پوشیده بودم

مامانم بعدش که رفت باهام دعوا کرد که چرا لباس بلند نپوشیدم بهش میگم من مثل خواهر کوچیکشم و خود مامانمم اینو میدونه اما بازم قبول نمیکنه و باهام دعوا کرد و گفت هر جور هم باشه نمی‌ذارم لباس‌ کوتاه جلوی نامحرم بپوشی بهش هم میگم من اصلا به اسلام اعتقاد ندارم که بخواد محرم و نامحرم واسم معنا داشته باشه ولی بازم گوش نمیکنه 

تو بگو ببینم این دفعه حق با منِ یا مامانم؟

مسلمه که دلش میخواد بگم حق با اونه اما من نمیگم

به جاش میگم که زمین خدا پهناوره اگه این گوشه اش اذیتش میکنه مطمئنم جایی میتونه پیدا کنه که آسوده خاطر باشه دنیا خیلی بزرگه و تلاش کنه یه زندگی تازه برای خودش بسازه به قول محمود دولت آبادی در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست. در ِ زندگانی را که گِل نگرفته اند. 

میگم که مادرش با اون حداقل دو دهه فاصله سنی داره و یه زنه خانه داره و متوجه نیست چون اخلاقیات زمان و دوره ی خودش اینطور ایجاب میکنه که همچین چیزایی رو تابو بدونه و دعوا راه به جایی نمیره سعی میکنم آرومش کنم. 

وقتی که داشت میرفت از این که حرف های دلخواهش رو مثل اینکه درست میشه، اونا تغییر میکنن و از این حرف ها رو نشنیده بود ازم دلگیر و ناراحت میشه، توی چشم هاش میبینم

اما نمیتونستم بهش دروغ بگم. 

((نیلوفر نوشت)) 

 

 

 

 

 

 

 

+نمیدونم باورت میشه یا نه خاطرات تو ذهنم خیلی تو ذهنم نمیمونه نمیدونم چرا

 

:منم زیاد چیزی یادم نمیمونه ولی یادم هست همیشه تو رو

 

((نیلوفر نوشت)) 

 

 

من آمده بودم

تا برای تو بنویسم

قرآن خواندم

آمدم صدایت شوم ، فریادت کنم

تمام پیامبران در خانه ما خواب بودند

آمدم دعایت کنم

قدِ دین به دعای آزادی دنیا نمی رسید 

آمدم آرزویت کنم

حرام بود

دلم می خواست برای تو بمیرم 

نَفْس بود ، اَماره بود 

دلم آواره بود، گناه بود

لا اکراه فی الدین و دنیا مال شما 

من برای یار می میرم

تو شهادت بده

که عشق و آزادی در زمانه ما نام دو شهید بود

ولله سمیعٌ علیم ، شنوای دانا

اگر می شنوی برای هر دویمان بریز

غریبی نکن 

سال هاست در پیک هایمان غُصه می ریزیم

و غم تو را بالا می رویم

که چقدر تنهایی

چقدر دوری

چقدر صدایت می کنیم و صدا به صدا نمی رسد

کاش تو هم معشوقه ای داشتی خدا 

آنوقت شاید 

جهان جای مهربان تری با ما بود

 

[{سجاد افشاریان}] 

 

 

 

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شـب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به برآید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

 

[{حافظ}] 

 

پ.ن 1 :حقیقتا یادم نمیاد اخرین سالی که یلدا رو درست طبق آداب و رسوم جشن گرفتم کی بود اما ارزش خیلی زیادی برای مناسبت های این چنینی قائلم.

 

پ.ن 2 : یادم هست که دوره ی راهنمایی معلم هنری داشتیم که علاقه ی زیادی به ایشون داشتم و یکبار درباره ی اشتیاقم به تاریخ و فرهنگ صحبت می کردم و گفتم خیلی دلم میخواد ریشه ی آداب و رسوم رایج ایران رو بدونم مثل عید ها و... ایشون هم چون از علاقه ی من به کتاب خبر داشتن، کتاب اقای پرویز رجبی به  اسم جشن های ایرانی رو بهم قرض دادن و متاسفانه بنا به دلایلی نتونستم کامل کتاب رو بخونم اما چقدر حسرت خوردم که چرا همچین کتاب های با ارزشی که درمورد فرهنگ ما توضیح داده در مدارس تدریس نمیشن. 

 

پ.ن 3 :صدای سه تار، صدای ساز موردعلاقه ام است. قطعه ی از آلبوم قافله سالار استاد محمدرضا لطفی به نظرم این شب دوست داشتنی شنیدن داره

 

 

شب چله و رسیدن فصل دوست داشتنی زمستون مبارک. 🍂🍉❄️

 

 

 

 

 

اندی دوفرین کارکتر اصلی فیلم رستگاری در شاوشنگ یه دیالوگ داره که میگه زیبایی موسیقی در اینه که نمیتونن ازت بگیرنش

 

 

 

 

 

«ما الإنسان إلا الحلم. الإنسان لا یعود إنساناً إذا مات فی قلبه الحلم.»

‏انسان است و رویایش. آدمی اگر رویا در دلش بمیرد، دیگر آدم نیست.
‏‌
‏- ابراهیم الکونی؛ فارسیِ عذرا جوانمردی.
 

 

 

 

 


​​​​

براو ببخشائید

بر او که از درون متلاشی‌ست...

#فروغ_فرخزاد
 

 

 

صدای زن ادامه داد:عمه ی من چند ماه پیش خودکشی کرد. برای تقریبا هشت سال حتی میترسید از اتاق خارج شود، غذا بخورد، چاق شود، سیگار بکشد. قرص خواب اور میخورد و بیشتروقت را در خواب بود. او دو دختر و یک همسر داشت که عاشق او بودند.
مت فقط یکبار او را در حال مبارزه دیدم؛ زمانی که همسرش عاشق شخص دیگری شد.
بعد از آن سر و صدا راه انداخت. چند پوند لاغر شد، یک سری شیشه شکست وبرای چندین هفته همسایه ها را با دادو فریاد خودش بیدار نگه داشت.
به نظر بیهوده می آمد، اما به نظر من آن ها بهترین زمان های زندگی اش بودند.
او برای چیزی مبارزه میکرد؛ او احساس زندگی می‌کرد و قادر بود به چالش هایی که پیش رو داشت بازتاب نشان دهد.
در اخر همسرش از معشوقه اش خلاص شد و عمه ام خرسندانه به رضایت قبلی خود بازگشت.
روزی تماس گرفت و گفت میخواد زندگی اش را تغییر دهد؛ او سیگار را ترک کرده بود. همان هفته که مصزف قرص های خواب آورش به دلیل ترک سیگار افزایش یافته بود، به همه میگفت میخواهد خودکشی کند.
هیچکس باورش نشد. سپس، صبح یک روز پیغامی را روی کامپیوتر من گذاشت و خداحافظی کرد و خودش را با گاز خفه کرد. من بارها به آن پیغام گوش دادم. هیچوقت صدای او را با چنین آرامشی نشنیده بودم.
او از زندگی استعفا داد
میگفت نه خوشحال است و نه غمگین و برای همین بود که نمیتوانست ادامه دهد

ورونیکا تصمیم میگرد بمیرد_پائولو کوئیلو

 

 

 

عمه فوت کرد عده ای میگفتند کاش حداقل تک دخترش ازدواج کرده بود حالا پسر ها گلیم خود را از آب بیرون میکشند اما دختر که ازدواج نکرده باشد و مادرش هم برود دیگر هیچ، اوضاعش خیلی سخت خواهد شد
دختر عمه شاغل است و سی و خورده ای سال سن دارد بسیار مستقل و با اراده و همیشه سعی میکرد بدون کمک چهار برادر و پدر و مادر به خواسته هایش برسد و حق و حقوقش را مطالبه کند. بعد از فوت مادرش اوضاع برایش سخت شد؟ بله شد مادرش را از دست داده بود، دوست خوبش را و مانند همه ی آدم هایی شده بود که عزیزی را در اثر مرگ از دست میدهند وضعیت سختی را می گذراند، اما همچنان دختر عمه کارش را ادامه میدهد، به دنبال پیشرفت است و سعی میکند زندگی خوبی برای خود بسازد بدون آنکه چشم داشتی، داشته باشد به رسیدن کمک از طرف جنس مذکری اما همچنان اطرافیانش معتقد به این هستند که وقتش است دیگر حتما ازدواج کند و دیگر نباید مجرد بماند و زندگیست دیگر ناگهان میبیند پدرش هم دیگر نیست و بدون یار و یاوری میخواهد چه کند و تلاش میکنند به کم ارزش جلوه دادن تلاش هایش چون یک زن است و بدون داشتن یک صاحب بالای سرش نمی تواند زندگی کند.
از خواهر بزرگه پرسیدم به نظرت دلیل عدم موفقیت مردم در درست کردن حکومتشان چه میتواند باشد؟ بالاخره نمیشود گفت که همه ساکت نشسته اند عده ی زیادی از بین رفته اند و همچنان ظلم و ستم در این کشور بر مردم روا داشته می شود.
گفت علت عدم انقلاب یک کشور معلول عدم انقلاب در افکار اعضای یک جامعه است. جامعه ای که هنوز وظیفه ی یک زن را ازدواج و به دنبال آن بچه آوردن میداند، جامعه ای که زنان کوچک ترین حقوقشان را برای مثال خارج شدن از کشور بدون داشتن  اذن و اجازه پدر یا همسرانشان نمیتوانند دریافت کنند، نمیتوانند یک کشور را تغییر دهند در جهت درستی، کشوری که  هنوز بزرگترین دغدغه ی عده ی زیادی از مردان داشتن بکارت همسرانشان هنگام ازدواج است نیازمند تغییر در ذهن های پوسیده است و همیشه تغییر های بزرگ از تغییر در افکار به وجود می آید، و اگر نگاه به کشور های دیگر  کنی هم متوجه حرف هایم میشوی که چگونه ذهن های عقب مانده چگونه باعث نابودی خود و جهان اطرافشان می شود. عراق، افغانستان، پاکستان، کوبا که چه گوارا داشت و... محکوم به رنج اند و مردمانشان تمام قصور ها را به گردن اروپا و آمریکا می اندازند ولو اینکه آنها هم مقصر باشند اما بیشتر تقصیر ها به گردن مردمی اند که میخواهند با افکار مردمان اروپا در قرون وسطا کشوری داشته باشند مانند اروپا در قرن بیستم.

پ. ن :کسی پرسید تو از فمنیست های دو آتشه هستی نه؟ گفتم خیر من اصلا فمنیست نیستم گفت اما خیلی درموردزنان و حقوقشان  صحبت میکنی گفتم بله صحبت میکنم اما آیا این مرا به یک فمنیست تبدیل میکند من درمورد هوا و فضا هم زیاد صحبت میکنم اما  ایا من یک فضانوردم؟ خیر نیستم، فمنیست بودن نیاز به تلاش و مبارزه دارد اما من هیچ مبارزه ای نکرده ام تا به حال و من چیز هایی را که احساس میکنم پیرامون زن بودن خود به زبان می آورم نه به عنوان یک فرد حامی و فمنیست.

((نیلوفر نوشت))