روزهایی که دارند میگذرند رو دوست دارم .
سر کلاس ها میرم و وقت های باقی مونده رو در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه یا سالن مطالعه خوابگاه میگذرونم دائم خودم رو رفرش میکنم و مقاله های مرتبط با رشته م رو میخونم و یا نرم افزار های مربوط رو یاد میگیرم، فعالانه تر در انجمن دانشجویی فعالیت میکنم ،معدل ترم به ترمم رو سعی میکنم بالا نگه دارم ، در آزمایشگاه و کار های عملی پویا ترم ، صبح ها زود بیدار میشم و شب ها سر ساعت مشخصی به خواب میرم؛ خلاصه اش رو بخوام بگم تمام وقت های روزم پر است و به بطالت نمیگذرونم .
اما کتاب کمتر میخونم ،کمتر فیلم میبینم، با ادم ها کمتر معاشرت میکنم ، مدت زیادی شده که نتونسته م به خانواده سر بزنم و دلتنگی بسیاری دارم ،شبکه های اجتماعی م بسیار محدود شده ، خیلی لاغر شدم چون به غذا های سلف یکی در میون میرسم و وقت غذا درست کردن هم ندارم ؛ اما راضی هستم ، از درون از خودم راضی هستم با اینکه بعضی وقت ها اطرافیانم ابراز نگرانی میکنن اما خودم حس خوبی دارم ؛ کمتر فکر میکنم به رفتار ادم ها به رفتار خودم، کمتر سرزنش میکنم خودم رو ،از سکوت و تنهایی لذت میبرم ، استرسم چنان کم شده که دیگه لرزش دست و بالا اوردن های مداوم رو ندارم.
کنترل بیماری و جسمم دستم اومده تقریبا و از هفت روز هفته دیگه شش روزش رو داخل مطب دکتر و بیمارستان و ازمایشگاه ها نمیگذرونم .
هیچ کدوم از فاکتور های یک انسان خوشبخت رو که توی فیلم ها و کتاب ها و فضای مجازی میگن رو شاید نداشته باشم اما حداقل میتونم راحت لبخند بزنم و با شخص خودم مهربون ترم.
دیگه دنبال نجات بقیه نیستم بیشتر سعی میکنم روح آزرده و فرسوده ی درونم رو کمک کنم و دستش رو بگیرم تا آروم بگیره.
ماه هاست که گریه نکردم مثل وقت هایی که از درد و ناتوانی تنها کاری بود که میکردم .
ابرهای تیره و تاری که جلوی دیدم و تصمیماتم رو گرفته بودن به روشنایی روز تبدیل نشدن اما دست کم میتونم یه قدم به جلو بردارم و زمین نخورم .
راحت تر به خواب میرم و صبح ها معمولا درد منقبض کردن بدنم توی طول شب از استرس اذیتم نمیکنن و با حس بهتری هم از خواب بیدار میشم.
اخر شب ها داخل محوطه ی بزرگ و قشنگ دانشگاه ساعتی پیاده روی میکنم و شاید این تنها تفریحم داخل کل روز هفته باشه.
میتونم بگم یک زندگی عادی دارم تقریبا و خدا میدونه که چقدر گذشت و زمان صرف شد با درد که الان بتونم با لبخند و حس بهتری چنین مسائلی رو بنویسم .
احتمالا اگر دهه ی سی سالگی به بعد رو ببینم میتونم به خودم افتخار کنم که دهه ی بیست سالگیم آشفته بازار خالی نبوده و تلاش هایی هم کردم.







