کلاس اول تا سوم دبستان رو یک مدرسه گذرونم،مدرسه ای که سال بعد تغییر ماهیت داد و از مدرسه دخترونه تبدیل به پسرونه شد.
اون سه سال رو یک هم نیمکتی داشتم؛آیلین.
دختری تک فرزند و رنگ پریده با سکوتی بی انتها که نشستن کنار کسی که معروف بود به درآوردن صدای سنگ هم نتونست سکوتش رو بشکنه و دروغ چرا همه ی اون زمان ها فکر میکردم از من خوشش نمیاد به همین علت سمتش نمیرفتم.
در هفته حداکثر دو روز به مدرسه میومد و همیشه ی خدا مریض بود،مامانش اجازه ی اومدن به کلاس شنا رو بهش نمیداد،توی حیاط مدرسه با هیچکس بازی نمیکرد و کسی هم حقیقتا اصراری به بودنش نداشت،هیچ اردویی رو هم شرکت نمیکرد ،نامرئی بود به عبارتی.
دیروز بعد از مدت ها به اینستا سری زدم از استوری های همکلاسی های سابق که در اینستا همدیگر رو پیدا کرده بودیم متوجه مراسم یادبود آیلین شدم،یادبود دهمین سالگرد مرگ آیلین.
دلم گرفت ،شاید زیاد حساس بودم و هستم اما دلم گرفت از تصور مرگ دختر بچه ای که نتونست مثل همکلاسی هاش بزرگ بشه و قد بکشه ،روی این زمین راه بره با هر شکست گریه کنه و توی لحظات خوشش بخنده،دانشگاه بره ،دوست پیدا کنه،هیجانات و نوسانات خلقی نوجوانی رو تجربه کنه،توی موقعیتی از زندگی زده بشه و یه لحظه هایی از زندگی رو با تمام وجود احساس خوشحالی کنه.اصلا زندگی مزخرف،اما زندگی کنه.
ردپاش روی این زمین بمونه،نه توی دوازده سالگی دفتر عمرش بسته بشه.
نمیدونم به قول دوستمون که به تناسخ اعتقاد داره توی زندگی بعدی آیلین رو با سکوتش که نه با خنده هاش میشناسیم