سرود مرد سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید؛ از سفری بهدیرانجامیده بازمیآید.
به زمانی اما ای دریغ!
که مرا بامی بر سر نیست نه گلیمی به زیر پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست تا آباش دهم،
و بر آسودن از خستهگی را
بالینی نه
که بنشانماش.
مسافرِ چشم به راهیهایِ من
بیگاهان
از راه بخواهدرسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام نیرویی دهید!
[{احمد شاملو}]