بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شـب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به برآید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

 

[{حافظ}] 

 

پ.ن 1 :حقیقتا یادم نمیاد اخرین سالی که یلدا رو درست طبق آداب و رسوم جشن گرفتم کی بود اما ارزش خیلی زیادی برای مناسبت های این چنینی قائلم.

 

پ.ن 2 : یادم هست که دوره ی راهنمایی معلم هنری داشتیم که علاقه ی زیادی به ایشون داشتم و یکبار درباره ی اشتیاقم به تاریخ و فرهنگ صحبت می کردم و گفتم خیلی دلم میخواد ریشه ی آداب و رسوم رایج ایران رو بدونم مثل عید ها و... ایشون هم چون از علاقه ی من به کتاب خبر داشتن، کتاب اقای پرویز رجبی به  اسم جشن های ایرانی رو بهم قرض دادن و متاسفانه بنا به دلایلی نتونستم کامل کتاب رو بخونم اما چقدر حسرت خوردم که چرا همچین کتاب های با ارزشی که درمورد فرهنگ ما توضیح داده در مدارس تدریس نمیشن. 

 

پ.ن 3 :صدای سه تار، صدای ساز موردعلاقه ام است. قطعه ی از آلبوم قافله سالار استاد محمدرضا لطفی به نظرم این شب دوست داشتنی شنیدن داره

 

 

شب چله و رسیدن فصل دوست داشتنی زمستون مبارک. 🍂🍉❄️

 

 

 

 

 

اندی دوفرین کارکتر اصلی فیلم رستگاری در شاوشنگ یه دیالوگ داره که میگه زیبایی موسیقی در اینه که نمیتونن ازت بگیرنش

 

 

 

 

 

«ما الإنسان إلا الحلم. الإنسان لا یعود إنساناً إذا مات فی قلبه الحلم.»

‏انسان است و رویایش. آدمی اگر رویا در دلش بمیرد، دیگر آدم نیست.
‏‌
‏- ابراهیم الکونی؛ فارسیِ عذرا جوانمردی.
 

 

 

 

 


​​​​

براو ببخشائید

بر او که از درون متلاشی‌ست...

#فروغ_فرخزاد
 

 

 

صدای زن ادامه داد:عمه ی من چند ماه پیش خودکشی کرد. برای تقریبا هشت سال حتی میترسید از اتاق خارج شود، غذا بخورد، چاق شود، سیگار بکشد. قرص خواب اور میخورد و بیشتروقت را در خواب بود. او دو دختر و یک همسر داشت که عاشق او بودند.
مت فقط یکبار او را در حال مبارزه دیدم؛ زمانی که همسرش عاشق شخص دیگری شد.
بعد از آن سر و صدا راه انداخت. چند پوند لاغر شد، یک سری شیشه شکست وبرای چندین هفته همسایه ها را با دادو فریاد خودش بیدار نگه داشت.
به نظر بیهوده می آمد، اما به نظر من آن ها بهترین زمان های زندگی اش بودند.
او برای چیزی مبارزه میکرد؛ او احساس زندگی می‌کرد و قادر بود به چالش هایی که پیش رو داشت بازتاب نشان دهد.
در اخر همسرش از معشوقه اش خلاص شد و عمه ام خرسندانه به رضایت قبلی خود بازگشت.
روزی تماس گرفت و گفت میخواد زندگی اش را تغییر دهد؛ او سیگار را ترک کرده بود. همان هفته که مصزف قرص های خواب آورش به دلیل ترک سیگار افزایش یافته بود، به همه میگفت میخواهد خودکشی کند.
هیچکس باورش نشد. سپس، صبح یک روز پیغامی را روی کامپیوتر من گذاشت و خداحافظی کرد و خودش را با گاز خفه کرد. من بارها به آن پیغام گوش دادم. هیچوقت صدای او را با چنین آرامشی نشنیده بودم.
او از زندگی استعفا داد
میگفت نه خوشحال است و نه غمگین و برای همین بود که نمیتوانست ادامه دهد

ورونیکا تصمیم میگرد بمیرد_پائولو کوئیلو

 

 

 

عمه فوت کرد عده ای میگفتند کاش حداقل تک دخترش ازدواج کرده بود حالا پسر ها گلیم خود را از آب بیرون میکشند اما دختر که ازدواج نکرده باشد و مادرش هم برود دیگر هیچ، اوضاعش خیلی سخت خواهد شد
دختر عمه شاغل است و سی و خورده ای سال سن دارد بسیار مستقل و با اراده و همیشه سعی میکرد بدون کمک چهار برادر و پدر و مادر به خواسته هایش برسد و حق و حقوقش را مطالبه کند. بعد از فوت مادرش اوضاع برایش سخت شد؟ بله شد مادرش را از دست داده بود، دوست خوبش را و مانند همه ی آدم هایی شده بود که عزیزی را در اثر مرگ از دست میدهند وضعیت سختی را می گذراند، اما همچنان دختر عمه کارش را ادامه میدهد، به دنبال پیشرفت است و سعی میکند زندگی خوبی برای خود بسازد بدون آنکه چشم داشتی، داشته باشد به رسیدن کمک از طرف جنس مذکری اما همچنان اطرافیانش معتقد به این هستند که وقتش است دیگر حتما ازدواج کند و دیگر نباید مجرد بماند و زندگیست دیگر ناگهان میبیند پدرش هم دیگر نیست و بدون یار و یاوری میخواهد چه کند و تلاش میکنند به کم ارزش جلوه دادن تلاش هایش چون یک زن است و بدون داشتن یک صاحب بالای سرش نمی تواند زندگی کند.
از خواهر بزرگه پرسیدم به نظرت دلیل عدم موفقیت مردم در درست کردن حکومتشان چه میتواند باشد؟ بالاخره نمیشود گفت که همه ساکت نشسته اند عده ی زیادی از بین رفته اند و همچنان ظلم و ستم در این کشور بر مردم روا داشته می شود.
گفت علت عدم انقلاب یک کشور معلول عدم انقلاب در افکار اعضای یک جامعه است. جامعه ای که هنوز وظیفه ی یک زن را ازدواج و به دنبال آن بچه آوردن میداند، جامعه ای که زنان کوچک ترین حقوقشان را برای مثال خارج شدن از کشور بدون داشتن  اذن و اجازه پدر یا همسرانشان نمیتوانند دریافت کنند، نمیتوانند یک کشور را تغییر دهند در جهت درستی، کشوری که  هنوز بزرگترین دغدغه ی عده ی زیادی از مردان داشتن بکارت همسرانشان هنگام ازدواج است نیازمند تغییر در ذهن های پوسیده است و همیشه تغییر های بزرگ از تغییر در افکار به وجود می آید، و اگر نگاه به کشور های دیگر  کنی هم متوجه حرف هایم میشوی که چگونه ذهن های عقب مانده چگونه باعث نابودی خود و جهان اطرافشان می شود. عراق، افغانستان، پاکستان، کوبا که چه گوارا داشت و... محکوم به رنج اند و مردمانشان تمام قصور ها را به گردن اروپا و آمریکا می اندازند ولو اینکه آنها هم مقصر باشند اما بیشتر تقصیر ها به گردن مردمی اند که میخواهند با افکار مردمان اروپا در قرون وسطا کشوری داشته باشند مانند اروپا در قرن بیستم.

پ. ن :کسی پرسید تو از فمنیست های دو آتشه هستی نه؟ گفتم خیر من اصلا فمنیست نیستم گفت اما خیلی درموردزنان و حقوقشان  صحبت میکنی گفتم بله صحبت میکنم اما آیا این مرا به یک فمنیست تبدیل میکند من درمورد هوا و فضا هم زیاد صحبت میکنم اما  ایا من یک فضانوردم؟ خیر نیستم، فمنیست بودن نیاز به تلاش و مبارزه دارد اما من هیچ مبارزه ای نکرده ام تا به حال و من چیز هایی را که احساس میکنم پیرامون زن بودن خود به زبان می آورم نه به عنوان یک فرد حامی و فمنیست.

((نیلوفر نوشت))

 

 

 

 

و گریستم
در نبودِ تو
طوری که گویی قبل از این انجام‌اش نداده‌ام
گریستم با تمامِ وجود
گریستم که گویی نمی‌گریم
بل‌که آب می‌شوم
یک مرتبه
و فرومی‌ریزم

[{محمود درویش}] 
 

 

 

پشت سر هم حرف میزنه و سوال میپرسه؛ پرسیدن هر سوالش مدتی طول میکشه، لکنت داره
یکی از پاهاش از او یکی کوچیک تره
مامانش که با منشی حرف میزد میگفت یه کلیه هم بیشتر نداره.
مامانش معذرت میخواد و بهش تذکر میده که دیار انقدر خانم رو اذیت نکن و من میگم اشکال نداره بزارین حرف بزنه منو اذیت نمیکنه
ازم میپرسه منم مثل تو میتونم خوب حرف بزنم بعدا؟
میگم نمیدونم شاید بشه
میگه قشنگ حرف میزنی کاش منم مثل تو حرف بزنم.
نگاش میکنم؛ بر و بر.
اولین باره نیست کسی میگه قشنگ حرف میزنی
اما من اولین باره که حس میکنم قشنگ حرف میزنم
من واقعا قشنگ حرف میزنم؟ با لیسپ زبان هم میشه قشنگ حرف زد؟
اگه قشنگ حرف میزنم اینجا چیکار میکنم
تو سن 18 سالگی واسه چی اومدم گفتار درمانی؟
جوابش رو میدونم؛ برای حس کمبودی که همیشه تو وجودم بوده اما اعترافش خیلی سخته حتی توی ذهنم
صداش رشته های افکارم رو از هم پاره میکنه
بچه های خالم وقتی حرف میزنم مسخرم میکنن ولی اشکالی نداره چون داییم وقتی اونا اذیتم میکنن بیشتر به من شکلات و پول تو جیبی میده تازه همیشه بقیه واسم کادو میخرن اگه ناراحت بشم. با ذوق میگه
انگار لذت میبره از مزیت هایی که با مشکلاتش بهش میرسید.
مثل باقی بچه هایی که با والدین و همراه هاشون توی سالن نشستن و منتظر نوبتشونن نیست، پر از شور و هیجانه؛ مثل باقی یه گوشه کز نکرده مثل من. مدام در حال انجام کاریه، هر جلسه همینطوره کل سالن انتظار رو با بازیگوشیش میزاره سرش.
میگه بزرگ که شدم نقاش میشم الانم نقاشی های قشنگی میکشما بزار جلسه ی بعد که اومدم نشونت میدم.
منشی صدام میزنه؛ نوبتم شده.

سه سال از صحبتی که با دیار کردم گذشته
هر بار با ادمای جدیدی اشنا میشم، با کسایی که اولین بار طرز حرف زدن من رو میشنون دیگه حس نمیکنم باید حرف زدن رو تموم کنم، هیچی نگم و ساکت بشم
من خوب شدم؟ نه من هنوز هم دچار لیسپ زبانم
اما هر وقت که حرف میزنم صورت پسر بچه ای میاد توی ذهنم که میخواست مثل من حرف بزنه،
دیاری که دنیا و مشکلاتش رو محو میشمرد در مقابل شکلات های بیشتری که نصیبش میشد.
پسر بچه ای که من در نظرش قشنگ حرف میزدم

((نیلوفر نوشت))

 

 

 

عمری چکش برداشتم و بر سر میخی که روی سنگ بود کوبیدم .
اکنون میفهمم که هم چکش خودم بودم ، هم میخ و هم سنگ !

[{فرانتس کافکا}] 

 

 

 

فاصله ها هرگز
مانعی برای دوست داشتن
برای عشق نیستند
درست!
اما اگر من اینجا گریه کنم
آیا در دور دست ها
گونه های تو خیس خواهند شد؟

[{جمال ثریا}]