من همیشه میخوردم به دری که بسته بود،
یا میرسیدم به جمعیتی که راه نمیدادند،
حتی به عمد دست دراز میکردند تا نگذارند جلوتر بروم.
اما من رفتم،
تمام شب را،
تمام روز را...
[{هوشنگ گلشیری}]
من همیشه میخوردم به دری که بسته بود،
یا میرسیدم به جمعیتی که راه نمیدادند،
حتی به عمد دست دراز میکردند تا نگذارند جلوتر بروم.
اما من رفتم،
تمام شب را،
تمام روز را...
[{هوشنگ گلشیری}]
چه مدت ترک شده بودی
که این چنین وحشتزدهای ؟
چه مدت رنج کشیده ای
تا چنین بیرحم شوی ؟
[{مرام المصری}]
من در آن سرزمینی که تو را در آن نبینم
غریبم...
[{محمد المقرون}]
هر دوی ما یک نفر را تنها گذاشتیم
اول تو مرا،
سپس من خودم را...
[{ایلهان برک}]
همه چیز تعطیل است!!!
رفت و آمد تعطیل است،
دیدار دوستان تعطیل است،
کتاب تعطیل است،
خنده های واقعی تعطیل است؛
گریه هم تعطیل است.
روده درازی چرا؟؟؟
زندگی تعطیل است...
[{غلامحسین ساعدی}]
گاهی اوقات
آدم به خاطر عبور از مرحله ای چنان درد میکشد که
خودش هم خودش را نم یشناسد...
[{محمدرضا کاتب}]
ولی اینادی یه دنیای دیگه است.
یه حال خوب دیگه.
مثل یه چایی توی عصر پاییزی،
مثل بستنی توی سرما،
گاهی هم اون صدایی میشه که تو رو پرت میکنه توی یه خاطره ی خوش قدیمی،
اینادی یه دنیای دیگست پر از حال خوب.