ثانیه به ثانیه ای که عمرم داره جلو میره سخت تر و نفس گیر تر میشه با چیز هایی روبه رو میشم که روزی توی باورمم نمیگنجیدن، بعضیا میگن چون جوونی و تازه داری تجربه میکنی سخت تره بعضی ها هم میگن چون تنهایی و دیگه نمیتونی دائم منتظر حمایت های خانواده باشی سخت تره؛ هرچی هست میدونم لحظات شگفت انگیز قرار نیست کم کم به پایان برسن ولی سختی ها هم درکنارشون بیشتر میشه.اما من همیشه دانش آموز خوبی بودم و یادگیری رو پشت گوش نمیندازم و مشتاقشم، لذت میبرم از تنبیه هایی که توی زندگی نصیبم میشه تا یه چیزهایی رو بفهمم یا پاداش هایی که از همین فهمیدن ها لایقشون میشم.

مثلا این اواخر با از دست دادن چیز ارزشمندی فهمیدم تو این دنیای شلوغ و پر از هرج و مرج انقدر خودخواه نباشیم که فقط خودمون رو بگیریم که بریم جلو و اطرافیانمون توی ازدحام مردم لگدمال بشن؛مهربون باشیم و از همدلی با آدمای طرفمون غافل نشیم؛اما یادت باشه که یه سری از آدما رپ نمیشه نجات داد،چون خودشون نمیخوان یا هم نمیتونن چون راهی جز همون زندگی پر از درد و عذابشون بلد نیستن یا از تغییر میترسن و نتیجه تلاش بی جهت تو فقط آسیب به خود تو هستش.

 

پ.ن: ازم خواسته شد که ورژن کوچکتر خودمو نصیت کنم.چه کار ترسناکی بود اما فکر کنم بعد از زمان طولانی حرف زدن درست انجامش دادم: آسیب های زندگیت رو تبدیل به تروما نکن که ازشون بترسی و افسار زندگی رو از دستت خارج کنن بلکه یاد بگیرش مثل فرمول های ریاضی ؛تا بتونی بعدا ازشون برای حل مسئله های زندگیت استفاده کنی.

کلاس اول تا سوم دبستان رو یک مدرسه گذرونم،مدرسه ای که سال بعد تغییر ماهیت داد و از مدرسه دخترونه تبدیل به پسرونه شد.

اون سه سال رو یک هم نیمکتی داشتم؛آیلین‌.

دختری تک فرزند و رنگ پریده با سکوتی بی انتها که نشستن کنار کسی که معروف بود به درآوردن صدای سنگ هم نتونست سکوتش رو بشکنه و دروغ چرا همه ی اون زمان ها فکر میکردم از من خوشش نمیاد به همین علت سمتش نمی‌رفتم.

در هفته حداکثر دو روز به مدرسه میومد و همیشه ی خدا مریض بود،مامانش اجازه ی اومدن به کلاس شنا رو بهش نمیداد،توی حیاط مدرسه با هیچکس بازی نمیکرد و کسی هم حقیقتا اصراری به بودنش نداشت،هیچ اردویی رو هم شرکت نمیکرد ،نامرئی بود به عبارتی.

دیروز بعد از مدت ها به اینستا سری زدم از استوری های همکلاسی های سابق که در اینستا همدیگر رو پیدا کرده بودیم متوجه مراسم یادبود آیلین شدم،یادبود دهمین سالگرد مرگ‌ آیلین.

دلم گرفت ،شاید زیاد حساس بودم و هستم اما دلم گرفت از تصور مرگ دختر بچه ای که نتونست مثل همکلاسی هاش بزرگ بشه و قد بکشه ،روی این زمین راه بره با هر شکست گریه کنه و توی لحظات خوشش بخنده،دانشگاه بره ،دوست پیدا کنه،هیجانات و نوسانات خلقی نوجوانی رو تجربه کنه،توی موقعیتی از زندگی زده بشه و یه لحظه هایی از زندگی رو با تمام وجود احساس خوشحالی کنه.اصلا زندگی مزخرف،اما زندگی کنه.

ردپاش روی این زمین بمونه،نه توی دوازده سالگی دفتر عمرش بسته بشه.

نمیدونم به قول دوستمون که به تناسخ اعتقاد داره توی زندگی بعدی آیلین رو با سکوتش که نه با خنده هاش میشناسیم

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:برای من که گرایش به Aesthetics دارم ،آهنگ های هادی پاکزاد زیادی Nihilism هستن اما فکر می‌کنم برای من و خوش‌بینی زیادم یه تعادلن

 

پانزده سالم که بود دوستم کاف.میم عاشق شد،عاشق پسر همسایه که چشمان تاریکی داشت.

گاه می‌آمد دنبالش مدرسه و برمی‌گشتند خانه؛من هم از دم مدرسه اولین بار دیدمش.

۱۸ ساله بود داشت می‌رفت سربازی،کاف.میم هم برایش می‌مرد نمیدانم به چه علت اما بین همکلاسی هایمان پسر بینوا به پرگار مشهور بود،شاید به دلیل هیکل لاغرش بود شاید هم به خاطر چیز دیگر ،نفهمیدم علتش را هیچوقت چون دوست کاف.میم هم بود کسی بهم نمی‌گفت ،به هر حال آن سال کاف.میم گروهی در تلگرام درست کرد و من و پسر همسایه را اد کرد،دوستم دیوانه بود و کارهای عجیب زیادی می‌کرد.

۲۴ اسفند ۹۶ طبق روال هرسال تولدم نبود،چون تولدی نداشتم ،چون خانواده می‌خواستند زودتر به مسافرت عید برویم و که من چقدر بدم می‌آمد روز تولدم در خانه نباشم هوا هم گرفته بود و باران کمی میامد (البته باران را دوست دارم).کاف.میم تولدم را در گروه تلگرام با کلی استیکر از زنبور و هندوانه و قلب و ‌... تبریک گفت.

پسر همسایه هم تبریک گفت اما من که از وضعیت روز تولدم ناراحت بودم گله کردم و گفتم نه کیکی برای تولد دارم و نه حتی کادویی چون داریم به مسافرت می‌رویم.

پسر همسایه آهنگی برایم فرستاد و گفت این را علل حساب داشته باش وقتی بعداز عید برگشتی کاف.میم برایت کادو گرفته درسته کادوی واقعی نیست اما خیلی قشنگه و فکر کنم ازش خوشت میاد ،البته در صحفه شخصی ام گفت چون اگر کاف.میم می‌فهمید پوست از کله اش می‌کند. .اهنگ باتو از گروه میدان آزادی بند بود و تا به امروز  اهنگ موردعلاقه ام است و خودم برایش اسم اهنگ تولدم را انتخاب کرده ام.

سالهاست که خبری از کاف.میم ندارم.پسر همسایه هم همان سال به سربازی رفت و رابطه اش با دوستم تمام و گروه تلگرام بنا به رابطه ی خراب آنها دلیت شد. به چند ماه نکشیده جنازه پسر همسایه برگشت کاف.میم میگفت می‌گویند از برجک افتاده اما مادرش در گریه ها می‌گوید پسرم را کشتند،چه کسی؟خدا عالم است.

امروز تولدم نیست ،اما هوا کمی بارانی است در شیراز بالاخره ؛صبح که پلی لیستم را رندوم پلی کردم این اهنگ انتخاب اولین بود و از صبح روی تکرار است و موهای قرمز کاف.میم و صورت محو پسر همسایه از نظرم کنار نمی‌رود، و چنان دلم تنگ آن روز های پانزده سالگی شده که قلبم را انگار می‌فشرند و نیاز مبرمی به گریه کردن دارم.

پ.ن:امسال شیراز نه سرمای درستی دارد و نه حتی برف و باران ؛دلم سرمای استخوان سوز و باران و برف می‌خواهد.

 

 

 

 

Sorry for the road that I won't take

For the word that I won't say

...For the love that I won't give

 

 

 

 

 

خواب دیدم دنبال کسی می‌گردم. و این اصلا منصفانه نبود. باید خودش را می‌دیدم. باید دستانش را می‌گرفتم و در آغوش می‌کشیدمش. باید چشم‌هایش را در سینه‌ام پناه می‌دادم و بوی موهایش می‌پیچید توی صورتم. باید می‌بوسیدمش.

#حسین_دریابندی

 

_باید در خودت، یک گوشه ای از وجودت
آدمی ساخته باشی که در روزهای سخت
نیازی به پناه بردن به هیچ‌ کجا و هیچکس
نداشته باشد
 
[(غسان کنفانی)]

 

 

 

به پیشنهاد شخصی اخیرا فیلم society of the snow رو دیدم و از تک تک لحظه ها و ثانیه های فیلم لذت بردم و فیلم سازی بایونا رو تحسین کردم.

درحقیقت هیچ وقت فکر نمیکردم فیلمی انقدر روی من تاثیر بذاره و در توصیف فیلم فقط میتونم بگم بی نهایت درخشان و حزن انگیز.

 

پ.ن:بعد از دیدن این فیلم دائما و مکررا سوالهایی توی ذهنم پرسیده میشه که وقتی انسان در تنگنایی قرار میگیره چقدر میتونه شرط انسانیت رو رعایت کنه؟من چقدر میتونم اینکار رو انجام بدم؟تا چه حد میتونم خوددار باشم؟

 

پ.ن:اغلب فیلم های پیشنهادی دیگران را نگاه نمیکنم؛

نه اینکه لزوما سلیقه ی دیگران رو قبول نداشته باشم بلکه دوست دارم وقتی فیلمی رو میبینم بتونم اول خودم از دیدگاه خودم فضا و شخصیت فیلم رو تحلیل و قضاوت کنم نه اینکه دنبال دیدگاه بقیه گوشه و کنار فیلم باشم و و اغلب حین معرفی فیلم زاویه دید خودشون رو ارائه میکنن و ترجیحم تبادل نظر درمورد فیلم ها با بقیه بعد از دیدنشون هست

 

پ.ن:یکی از دلایل و جلوه های اثر گذاری فیلم بی شک متعلق به استعداد مایکل جاکینو در ساخت موسیقی متن فیلم هست.

 

 

 

 

 

 

 

 

_هستی چه بود؟

قصه ی پر رنج و ملالی ،

کابوس پر از وحشتی آشفته خیالی...

 

 

{(آنگاه که اربابان عرصه را بر مردم روی زمین تنگ کردند؛بردگان سعادت از دست داده ی خود را در آسمانها جست و جو کردند.)} 
{گئورگ ویلهلم فردریش هگل}

 

او مذهبی نبود،اما نماز هایش را تا حد امکان میخواند و روزه هایش را تا حد توان میگرفت.

او مذهبی نبود،اما قران را ختم میکرد(بی آنکه معنی آن را بفهمد و یا لااقل تلاش کند که بفهمد).

او مذهبی نبود،اما به پیامبران و نوه ها و نتایجشان باوری شدید داشت و از کسانی که به آنها اعتقاد نداشتند بیزاری میجست.

او مذهبی نبود،لاک میزد و موهایش را بیرون میریخت و حسابی به خودش میرسید.

او مذهبی نبود،اما محرم و نامحرم را رعایت میکرد و انتطار داشت اطرافیانش هم همین کار را انجام دهند و در عین حال به آزادی انتخاب اعتقاد داشت.

او مذهبی نبود،دروغ میگفت و غیبت میکرد و رفتار ها و افکار دیگران را ریز به ریز و جزء به جزء تحلیل میکرد.

او مذهبی نبود،اما...

آدم بدی نیست،یکی از همین ادم های ساده ی اطرافیانتان است در همسایگیتان یا در محل کارتان یا گوشه به گوشه ی دیگر این شهر.

از ان ادم های که رفتارشان پر از تناقض است و اما در عین حال بسیار عادی چون تعدادشان زیاد است و هرکجا سربگردانی یکیشان را میبینی،

چیز هایی را میپرستد و بهشان اعتقاد دارد که نمیداند چیست و تلاشی برای دانستن هم نمیکند،کاری را میکند که نسل های قبل ترش نیز انجام میدادند،بیچارگانی به دام افتاده که نمیداند بهر چه امده اند در این دنیا و چه را میپرستند.

انسانی زاده شده از خاک و بارور ندانسته ها.

 

((نیلوفر نوشت))