ثانیه به ثانیه ای که عمرم داره جلو میره سخت تر و نفس گیر تر میشه با چیز هایی روبه رو میشم که روزی توی باورمم نمیگنجیدن، بعضیا میگن چون جوونی و تازه داری تجربه میکنی سخت تره بعضی ها هم میگن چون تنهایی و دیگه نمیتونی دائم منتظر حمایت های خانواده باشی سخت تره؛ هرچی هست میدونم لحظات شگفت انگیز قرار نیست کم کم به پایان برسن ولی سختی ها هم درکنارشون بیشتر میشه.اما من همیشه دانش آموز خوبی بودم و یادگیری رو پشت گوش نمیندازم و مشتاقشم، لذت میبرم از تنبیه هایی که توی زندگی نصیبم میشه تا یه چیزهایی رو بفهمم یا پاداش هایی که از همین فهمیدن ها لایقشون میشم.
مثلا این اواخر با از دست دادن چیز ارزشمندی فهمیدم تو این دنیای شلوغ و پر از هرج و مرج انقدر خودخواه نباشیم که فقط خودمون رو بگیریم که بریم جلو و اطرافیانمون توی ازدحام مردم لگدمال بشن؛مهربون باشیم و از همدلی با آدمای طرفمون غافل نشیم؛اما یادت باشه که یه سری از آدما رپ نمیشه نجات داد،چون خودشون نمیخوان یا هم نمیتونن چون راهی جز همون زندگی پر از درد و عذابشون بلد نیستن یا از تغییر میترسن و نتیجه تلاش بی جهت تو فقط آسیب به خود تو هستش.
پ.ن: ازم خواسته شد که ورژن کوچکتر خودمو نصیت کنم.چه کار ترسناکی بود اما فکر کنم بعد از زمان طولانی حرف زدن درست انجامش دادم: آسیب های زندگیت رو تبدیل به تروما نکن که ازشون بترسی و افسار زندگی رو از دستت خارج کنن بلکه یاد بگیرش مثل فرمول های ریاضی ؛تا بتونی بعدا ازشون برای حل مسئله های زندگیت استفاده کنی.