گریه هاش رو تموم کرد

آروم ازش میپرسم خوب دوست داری بگی چی شده؟

صورتش رو پاک میکنه و با صدای گرفته میگه خیلی ناراحتم که 18 سال سن دارم اما نمیتونم پوشش دلخواه خودم رو داشته باشم

میخندم و میگم دختر خوب چندین میلیون زن پیر و جوون تو این کشور وضعشون همینه تو که تنها نفری نیستی که این شرایط رو داره

میگه نه منظورم این نیست منظورم تو خانواده س

چند روز پیش پسرخالم که خیلی از من بزرگتره اومده بود خونمون من آستین کوتاه پوشیده بودم

مامانم بعدش که رفت باهام دعوا کرد که چرا لباس بلند نپوشیدم بهش میگم من مثل خواهر کوچیکشم و خود مامانمم اینو میدونه اما بازم قبول نمیکنه و باهام دعوا کرد و گفت هر جور هم باشه نمی‌ذارم لباس‌ کوتاه جلوی نامحرم بپوشی بهش هم میگم من اصلا به اسلام اعتقاد ندارم که بخواد محرم و نامحرم واسم معنا داشته باشه ولی بازم گوش نمیکنه 

تو بگو ببینم این دفعه حق با منِ یا مامانم؟

مسلمه که دلش میخواد بگم حق با اونه اما من نمیگم

به جاش میگم که زمین خدا پهناوره اگه این گوشه اش اذیتش میکنه مطمئنم جایی میتونه پیدا کنه که آسوده خاطر باشه دنیا خیلی بزرگه و تلاش کنه یه زندگی تازه برای خودش بسازه به قول محمود دولت آبادی در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست. در ِ زندگانی را که گِل نگرفته اند. 

میگم که مادرش با اون حداقل دو دهه فاصله سنی داره و یه زنه خانه داره و متوجه نیست چون اخلاقیات زمان و دوره ی خودش اینطور ایجاب میکنه که همچین چیزایی رو تابو بدونه و دعوا راه به جایی نمیره سعی میکنم آرومش کنم. 

وقتی که داشت میرفت از این که حرف های دلخواهش رو مثل اینکه درست میشه، اونا تغییر میکنن و از این حرف ها رو نشنیده بود ازم دلگیر و ناراحت میشه، توی چشم هاش میبینم

اما نمیتونستم بهش دروغ بگم. 

((نیلوفر نوشت))