دیروز از صبح زود از خانه زده بودم بیرون به دنبال کارهایم

انقدر خسته شدم که ظهر که داشتم به خانه برمیگشتم در مترو از خستگی هی پلک هایم روی هم میافتاد

متروی مرکز شهر شیراز در نزدیکی های ظهر غلغله میشود. در خیالم زمانی را تصور میکردم که به خانه میرسم و خودم را مهمان یه خواب طولانی میکنم اما بحث دو نفر در کنار گوشم از رویا کشیدم بیرون

دو دختر بودند؛ و معلوم بود دانشجو و همینطور دوست اند

یکیشان داشت از حال بدی که این روزها داشت تجربه میکرد حرف می زد  برای دوستش

ناراحت بود از بوی مرگی که در سراسر کشور پیچیده بود

وقتی که صحبتش را تمام کرد دوستش شانه ای انداخت بالا و گفت چی بگم والا من ادم سیاسی نیستم درموردشون هم حرف نمیزنم

دختر عصبی شد؛ 

با صدای بلند به دوستش گفت داری از چی حرف میزنی؟ سیاست

این که ربطی به سیاست نداره

این به انسانیت مربوطه و انسان بودن

چند صد نفر فوت شدن و چند هزار نفر هم معلوم نیست توی زندان ها داره بهشون چی میگذره تو میگی سیاست

این ظلمه این ستمه و بی عدالتی

یعنی تو این درد رو حس نمیکنی؛ این دردی که به خاطر عادی ترین خواسته ات کشته بشی این دردی که هر روز صدای بلند ناله و فغان خانواده ای از کشته شدن جوون مثل دسته گل شون رو بشنوی حس نمیکنی

اقایی که کنارشان ایستاده بود گفت ببخشید دخالت میکنم اما دوستتون درست میگن شما یه نگا به بچه های کار کن که تو این سرما وایسادن گل میفروشن اینکه خانواده ها از ترس جنازه های عزیزاشون رو شب تا صبح توی خونه قایم میکنن که نکنه بدزدنش و همون جنازه رو هم ازشون دریغ کنن

هرکس در مترو صداها را میشنید و تصویر را داشت توجه اش جلب شده بود

پیرزنی کنار دستم در تایید حرف ها از بچه ی سی ساله ی درس خوانده اش که کار گیرش نمی اید گفت

مرد چهل ساله ای که بین دو واگن ایستاده بود  از دارو هایی که پسر چهارده ساله اش که ام اس داشت و هروز باید میکرد اما گیر نمی امد حرف میزد

یکی دیگر از نداشتن پول خانه ی اجاره ایی، دیگری از دوستان تعلیق شده از دانشگاهشی، پسری جوان ویلون به دست هم گفت اقا بخدا منم سیاسی نیستم، منِ شاعر منِ مطرب اصلا چکارم به سیاست اما اگه الان بخوام از بدبختی که توی این لجن زاری که برامون ساختن دارم میکشم بگم یه حکم مرتد و محارب میزنن به پیشونیم و به عنوان زندانی سیاسی میبرنم... 

ایستگاه موردنظرم که رسیدم مانند مترسکی تو خالی و در عین حال پر از حرف از مترو خارج شدم 

دیگر خوابم نمیامد. 

و دائما این متن از جان اشتاین بک در ذهنم رد میشد

{{{چگونه میتوان کسی را ترساند که شکمش فریاد گرسنگی میکشد و روده‌های بچه‌هایش از نخوردن به پیچ و تاب در می‌آید ؟
دیگر چیزی نمیتواند او را بترساند .
او بدترین ترسها را دیده است .}}} 

((نیلوفر نوشت)) 

 

۱ ۰