و گریستم
در نبودِ تو
طوری که گویی قبل از این انجام‌اش نداده‌ام
گریستم با تمامِ وجود
گریستم که گویی نمی‌گریم
بل‌که آب می‌شوم
یک مرتبه
و فرومی‌ریزم

[{محمود درویش}] 
 

 

 

پشت سر هم حرف میزنه و سوال میپرسه؛ پرسیدن هر سوالش مدتی طول میکشه، لکنت داره
یکی از پاهاش از او یکی کوچیک تره
مامانش که با منشی حرف میزد میگفت یه کلیه هم بیشتر نداره.
مامانش معذرت میخواد و بهش تذکر میده که دیار انقدر خانم رو اذیت نکن و من میگم اشکال نداره بزارین حرف بزنه منو اذیت نمیکنه
ازم میپرسه منم مثل تو میتونم خوب حرف بزنم بعدا؟
میگم نمیدونم شاید بشه
میگه قشنگ حرف میزنی کاش منم مثل تو حرف بزنم.
نگاش میکنم؛ بر و بر.
اولین باره نیست کسی میگه قشنگ حرف میزنی
اما من اولین باره که حس میکنم قشنگ حرف میزنم
من واقعا قشنگ حرف میزنم؟ با لیسپ زبان هم میشه قشنگ حرف زد؟
اگه قشنگ حرف میزنم اینجا چیکار میکنم
تو سن 18 سالگی واسه چی اومدم گفتار درمانی؟
جوابش رو میدونم؛ برای حس کمبودی که همیشه تو وجودم بوده اما اعترافش خیلی سخته حتی توی ذهنم
صداش رشته های افکارم رو از هم پاره میکنه
بچه های خالم وقتی حرف میزنم مسخرم میکنن ولی اشکالی نداره چون داییم وقتی اونا اذیتم میکنن بیشتر به من شکلات و پول تو جیبی میده تازه همیشه بقیه واسم کادو میخرن اگه ناراحت بشم. با ذوق میگه
انگار لذت میبره از مزیت هایی که با مشکلاتش بهش میرسید.
مثل باقی بچه هایی که با والدین و همراه هاشون توی سالن نشستن و منتظر نوبتشونن نیست، پر از شور و هیجانه؛ مثل باقی یه گوشه کز نکرده مثل من. مدام در حال انجام کاریه، هر جلسه همینطوره کل سالن انتظار رو با بازیگوشیش میزاره سرش.
میگه بزرگ که شدم نقاش میشم الانم نقاشی های قشنگی میکشما بزار جلسه ی بعد که اومدم نشونت میدم.
منشی صدام میزنه؛ نوبتم شده.

سه سال از صحبتی که با دیار کردم گذشته
هر بار با ادمای جدیدی اشنا میشم، با کسایی که اولین بار طرز حرف زدن من رو میشنون دیگه حس نمیکنم باید حرف زدن رو تموم کنم، هیچی نگم و ساکت بشم
من خوب شدم؟ نه من هنوز هم دچار لیسپ زبانم
اما هر وقت که حرف میزنم صورت پسر بچه ای میاد توی ذهنم که میخواست مثل من حرف بزنه،
دیاری که دنیا و مشکلاتش رو محو میشمرد در مقابل شکلات های بیشتری که نصیبش میشد.
پسر بچه ای که من در نظرش قشنگ حرف میزدم

((نیلوفر نوشت))

 

 

 

عمری چکش برداشتم و بر سر میخی که روی سنگ بود کوبیدم .
اکنون میفهمم که هم چکش خودم بودم ، هم میخ و هم سنگ !

[{فرانتس کافکا}] 

 

 

 

فاصله ها هرگز
مانعی برای دوست داشتن
برای عشق نیستند
درست!
اما اگر من اینجا گریه کنم
آیا در دور دست ها
گونه های تو خیس خواهند شد؟

[{جمال ثریا}] 

 

 

 

امروز مامان کمر درد شدیدی داشت و نمیتونست کاری انجام بده و خوب تقریبا میتونم بگم مجبور شدم همه ی کارها رو انجام بدم با اینکه برای خودم برنامه ی ویژه ای داشتم. عصر برای شام نان باگت تمام کرده بودیم و مجبور شدم به مغازه ی نان فانتزی برم، شلوغ شلوغ بود انگار همه ی شهر داخل اون مغازه ی کوچیک بودن و من تنها خانم حاظر در اون مکان(البته به جز فروشنده) یکی از اقایون که نوبتش بود، در کمال ادب نوبتش رو به من داد فک کنم متوجه شده بود که در اون شلوغی که همه به هم چسبیده بودن حس خوبی ندارم؛ از انجا که از تعارف بدم می اید و خوب واقعا نیاز داشتم سریع نان بگیرم و بیرون بروم فرصت رو غنیمت شمردم. اقای پیری در رنج سنی 60_70سال که متوجه کار اون آقا شده بود از کارش تمجید کرد و گفت بله بله خانم ها مقدمن بالاخره ما توی دوره ی زن زندگی آزادی هستیم. از انجا که این روزها کافیست اشاره ی کوچکی به وضعیت سیاسی بکنیم تا همه به حرف بیان بقیه هم به نحوی حرف اقای پیر رو تایید کردند؛ یکی از اقایون نسبتا مسنی هم که انجا بود به شوخی گفت خانوما پس کی میخواید همت کنید و بند و بساطشون رو جمع کنید و ما رو راحت.

از نان فروشی که بیرون زدم ترجیح دادم تا خانه پیاده روی کنم. طول مسیر رو درمورد تغییرات جامعه بعد از جریانات اخیر فکر میکردم؛با خودم میگفتم هیچ وقت فکرشم به ذهنم خطور نمیکرد که روزی مردهای جامعه ای مردسالار مثل ایران که همیشه زنان رو در انزوا قرار دادن و در هر صورت اون ها رو دست کم گرفتن حالا چشم انتظار این باشن که همون زن ها آزادی و حق زندگی شون رو بهشون برگردوند.زن هایی که بچه های مردهای این جامعه رو به دنیا میارن و بعد خیلی راحت از حق تصمیم گیری براشون محروم میشن؛ مرد هایی که توی خیلی از جاها در مقایسه با خانم ها جا زدن اما باز هم از تفکر و عقایدشون دست نکشیدن بابا تعریف میکرد که سال های 89 که تازه شرکتش رو راه اندازی کرده بود شرکت رقیبی سر و کله اش پیدا شد و خیلی قدر و با ثبات جلو میرفت و همه فکر میکردن که رئیس های  شرکت مردن؛ اما خوب معلوم شد که اون شرکت متعلق به خانومی هست تقریبا جوان  و دونفری که به اسم صاحبان شرکت شناخته میشدن در واقع برادر و همسر اون خانم بودن و بعد از مدتی که اون خانم از کار کشید کنار برادر و همسر اون خانم از عهده ریاست بر نیومدن و شرکت رو به ورشکستگی رفت و منحل شد و هنوز بابا از قدرت ریاست اون خانم صحبت میکنه و مثال میزنه توی اون جو و محیط مردونه که حتی منشی خانم به سختی پیدا میشد . من توی چهارده سالگی خیلی آسون فهمیدم که چقدر من، مادرم، خواهر هام و باقی زنان مملکتم جایگاه پایین و حقارت آمیزی رو داریم توی این جامعه؛ وقتی که مادرم برای گرفتن پرونده ی من به مدرسه رفت و دست خالی برگشت به این دلیل که پرونده ی دانش آموزان فقط به پدر دانش آموز داده میشه یا که برای کارت عابر بانک گرفتن زیر سن قانونی فقط امضای پدر لازمه و امثال این مثال ها که همه ی ما میدونیم و گفتن نداره؛و حالا همون جامعه خواستار گرفتن حقش توسط ما زن ها هست. البته من نمیخوام از حمایت ها و پشتیبانی مرد های چه در اتفاقات اخیر و چه در باقی دوره ها چشم پوشی کنم و به عبارتی همه رو با یک چوب بزنم؛ اما خوب کلیت جامعه ی ایران مردسالارانه هست و این رو میشه هم در قانون های وضع شده و هم تسلط مردها دید. 

پ. ن:فیلم حرف های زنانه رو تماشا کردم اخیر. این فیلم درمورد زن هایی از یک جامعه هستن که همیشه نادیده گرفته شدن، تحقیر شدن و بهشون ظلم روا شده و حالا میخوان برای اولین بار تصمیم بگیرن، تصمیم بین سه گزینه ی موندن  و عادی جلوه دادن همه چیز؛ رفتن‌ و یا موندن و جنگیدن.روایتی بسیار آرام که به نظر به دور هیاهو میاد اما کافیه یکم به عمق فیلم رفت تا متوجه تنش نهفته در فیلم شد. 

((نیلوفر نوشت)) 

 

 

 

 

من خسته‌ام ،
نمیتوانم درباره‌ی چیزی فکر کنم
و تنها میخواهم سر بر دامنت بگذارم ،
تماس دست‌هایت با پیشانی‌ام را
احساس کنم و تا ابد در این حالت بمانم ...

[{فرانتس کافکا}] 

 

 

 

 

‌برای مُردن   

مرا میان مریم‌ها و نرگس‌ها نگذار

مرا رها نکن در آب‌های جهان

به کهکشان‌ها هم مرا نسپار

مرا نخست از میان النگوی آن نگاه 

زاویه‌دارِ اُریب عبور ده

و بعد مرا به دور من بچرخان

و در میان النگوی 

آن نگاه زاویه‌دارِ اُریب نگاه‌دار

نگاه‌دار و بچرخان

که من نبوده‌ام

 

[{رضا براهنی}]

 

پ. ن:5 فروردین سالروز درگذشت استاد بزرگ شعر و ادب رضا براهنی

 

 

تقریبا دوهفته  پیش اخرین روز کلاس بود، هوا به شدت بهاری و زیبا. بچه ها سر به سر استاد میذاشتن تا زودتر کلاس رو تموم کنه بره. به قول یکیشون  هوای عصر اواخر اسفند تو شیراز این جوریه که انگار یکی هی سیخونکت میزنه که پاشو برو تو شلوغ ترین قسمت شهر بگرد و ازدحام مردم رو نگاه کنی کلاس چه معنی داره.اما خوب استاد راضی بشو نبود، یکی از همکلاسی ها ازش پرسید استاد اصلا شما خودتون حال و هوای عید نخورده به سرتون یعنی دلتون نمیخواد زودتر برین با کارهای موندتون برسین؟ بابا ناسلامتی عیده یکم آسون بگیرید

استاد رو کرد سمتش و گفت دوست عزیز! عید وقتیه که همه ی دلها شاد باشه و تغییر بزرگی توی زندگیت اتفاق افتاده باشه؛ عید این نیست که منو تو خوشحال این گوشه و یه عزیزی دوقدم اونطرف ترمون دلش از غصه باد کرده باشه

ومن چهل و نه ساله که هر سال دارم از لحظه سال تحویل میگذرم و سال جدید رو میبینم ولی عید رو نه و ادامه ی درسش رو گرفت

 

چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

#سعدی

 

امیدوارم به اینکه عید یه روز توی دلهامون جوونه بزنه🌿🌸🌷

به امید معدوم گشتن غم ها

گذار از این روزها 

روشن شدن دلها

((نیلوفر نوشت)) 
 

 

مرا به او بخواهانید؛

او شخصا مرا نمیخواهد... 

 

[{رضا براهنی}] 

 

 

 

چیزهایی هستند که تقریباً می‌توانند مرا له کنند؛
مثل دیدن کسی که گریه نمی‌کند ولی صدایش پر از اشک است؛
و این جمله مدام در سرم تکرار می‌شود:
عشق حد وسط ندارد
یا نابود می‌کند،
یا نجات می‌دهد!


[{محمد رشیدی}]